۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

چراغ 64 - گفتگو - کاوه اهورایی

متن زیر ، مصاحبه با یک پسر همجنسگرای تهرانی است که در سنین نوجوانی به او تجاوز شده است، آقای امیر.ب که اکنون بیست و چهار سال دارد ، راضی شد تا با مخفی ماندن هویت اش ، تجربیات و خاطرات گذشته ی خود را در اختیار ما بگذارد تا به دیگر همنوعان خود کمکی کرده باشد.
سلام امیر جان، خیلی ممنون که قبول کردید تا با ما دراین باره مصاحبه کنید. لطفا بگویید اولین بارقه های همجنسگرایی را در خود در چه زمانی حس کردید؟
سلام، فکر میکنم حدودا هفت سالم بود که عکس مردهایی که بر روی تبلیغات لباس زیر و یا ادکلن ها و… بودند مرا به سمت خودشان میکشاند . سال اول دبستان با یک نفر به نام میلاد دوست شدم که همکلاسی ام بود و خیلی دوستش داشتم ، او هم مرا خیلی دوست داشت. همیشه به خانه ی هم میرفتیم که سال سوم دبستان از هم جدا شدیم و خانواده ی او از آن محله رفتند.
امیر جان اولین بار که عاشق هم جنس خودت شدی کی بود؟
سال اول راهنمایی به معلم علوم خودم بسیار علاقه مند شدم و دوست داشتم که همیشه در کنارش باشم و در نبودش فقط به او فکر می کردم؛ تا سال سوم راهنمایی با او بودم و او هم مرا خیلی دوست داشت و خیلی کمک می کرد تا این که با پایان دوره ی راهنمایی ما از هم جدا شدیم ، آخرین بار مرا چنان در آغوش خود گرفت که احساس کردم دیگر از خدا هیچ چیز نمی خواهم . البته مدیر مدرسه مان هم خیلی جذاب بود و من همیشه به سیبک گلویش خیره میشدم .
آیا در دوران راهنمایی به همکلاسی هایت علاقه مند می شدی؟
از بعضی از آنها خوشم می آمد ولی هرگز کسی نمیتوانست جای معلم علوم را بگیرد.
دراین دوران رابطه ی جنسی هم داشتی؟
بله، با پسر همسایه که خیلی جذاب بود و چند سال از من بزرگتر بود ، دو سه بار رابطه ی جنسی داشتم . این گونه شروع شد که اولین بار فیلم های پورن آورد و با هم نگاه کردیم و بعد از چند بار ، با هم هم آغوش شدیم ولی آنها هم از آن محل رفتند و من دوباره تنها شدم. اما رابطه ی جنسی هارد با کسی نداشتم .
خانواده ات چطور خانواده ای بودند؟
خانواده ی من ، خانواده ای بودند پرجمعیت و معتقد ؛ معتقد به آنچه که دوست داشتند اسمش را بگذارند اسلام . وگرنه ، نه نمازشان نماز بود نه اعمالشان . غیر از برادر بزرگترم سه خواهر بزرگتر از خودم نیز داشتم .
تو چطور ؟ اعتقادات تو چگونه بود؟
من در آن زمان ۱۵ سال داشتم و معتقد بودم که هیچ آدمی بد نیست و همه بالقوه خوب هستند و اصلا چیزی به نام بدی وجود ندارد و همه باید به هم کمک کنند؛ برای همین رفتم و در کلاس های هلال احمر اسم نوشتم تا اگر کسی به کمک احتیاج داشت، کمکش کنم.روبروی ساختمان هلال احمر یک پارک بود که من باید از آن می گذشتم تا به کلاسم بروم و موقع برگشت باز از آن پارک باید عبور می کردم . یک نفر بود که همیشه روی صندلی گوشه پارک می نشست . اوایل فقط نگاهم میکرد ولی چند روز که گذشت سلام می داد و بعد از آن ساعت را می پرسید تا اینکه در این رفت و آمد ها اعتمادم به او بیشتر شد . اسمش نادر بود و حدود بیست و هفت سال سن داشت . من همیشه موقع برگشت دقایقی را با او سپری می کردم و با هم صحبت می کردیم و حسابی درد دل میکردم . از سختی درسهایم میگفتم از اتفاقاتی که در دبیرستان می افتاد و از هرچه که به ذهنم می رسید… و هرچه که باید آنرا فقط برای کسی مثل مادر یا پدر توضیح داد .او هم با متانت و صبر به همه ی حرفهایم گوش می داد. همیشه به او می گفتم که دوستش به من بد نگاه می کند اما او حاشا میکرد و می گفت که به او توجه نکنم ، اسم دوستش امید بود او تقریبا هم سن نادر بود ، امید یک موتور سیکلت داشت و من از او بدم می آمد .تا این که آخرین روزی که باید به هلال احمر می رفتم تا امتحان آخر را بدهم رسید.. رفتم و امتحانم را دادم ، موقع برگشت از پارک دیدم که پای نادر شکسته و در گچ است ، نادر به من گفت که مرا همراه با امید به خانه می رساند و این شد که من روی موتور بین امید و نادر نشستم و سه نفره راهی خیابان ها شدیم.مدتی که گذشت دیدم که دارند مسیر را اشتباه می روند، اعتراض کردم ولی نادر گفت که این مسیر میانبر است و زودتر ما را می رساند ، من به او اعتماد داشتم اما به امید نه! تا این که رسیدیم به یک کوچه ی بن بست که در انتهای آن یک خرابه بود ، من دوباره اعتراض کردم ولی نادر گفت که اینجا خانه ی دوستش است و باید چیزی را از او بگیرد. تا انتهای کوچه رفتیم . امید موتور را خاموش کرد. نادر از موتور پیاده شد و من هم به تبع نادر از موتور پیاده شدم.امید هم از موتور پیاده شد و بلافاصله یک چاقو از جیب خود درآورد و روی گردن من گذاشت. خیلی هولناک بود و مرور این تصاویر به همان اندازه ی خود اتفاق برایم دردآور است . امید مرا به خرابه کشاند و جیب هایم را خالی کرد زنجیر طلایی را که به گردن داشتم را نیز باز کرد ساعتم را برداشت و من گریه می کردم و به او التماس می کردم ، در آخر گفت که لباس هایم را در بیاورم و اگر این کار را نکنم مرا می کشد . من هم از ترس لباس هایم را درآوردم.
نادر چیزی نمی گفت؟ کاری نمی کرد؟
نه او چند متر دورتر از من و امید ایستاده بود و فقط به گریه ها و التماس های من نگاه می کرد. انگار یک مجسمه بود که لبخندی تلخ داشت . هرچه صدایش می کردم که کمک بکند او توجهی نمی کرد وآنجا ایستاده بود . امید مرا در حالتی که لخت بودم روی زمین خواباند دست وپایم می لرزید و از خدا می خواستم که مرا هرچه زودتر نجات دهد ولی در آن خرابه و درآن کوچه ی بن بست هیچ کس نبود که به فریاد یک پسر ۱۵ ساله برسد .امید به من تجاوز کرد و پس از این کار با نادر متواری شدند. مرا تهدید کردند که این جریان را نباید به کسی بگویم چون مایه ی شرمندگی خودم می شود . صد تومان هم برای برگشت به خانه برایم گذاشتند. بلافاصله بعد از رفتن آنها لباسهای خاکی ام را پوشیدم و به خانه رفتم .
عکس العمل خانواده وقتی تورا با این سر و وضع دیدند چه بود؟
در را باز کردم و با لباس های خاکی رفتم خانه ؛ تا مادرم را دیدم بغضم ترکید و شروع کردم به گریه کردن، از من پرسیدند چه اتفاقی افتاده و من هم به آنها گفتم که یک موتورسوار آمد و تمام وسایلم را دزدید و مرا روی زمین کشید و لباسم خاکی شد . آنها هم حرف مرا باور کردند دلداری ام دادند و بیشتر از قبل به من رسیدگی می کردند.اما برای من حادثه ای رخ داده بود که تمام عقایدم را نابود کرده بود ، دیگر معتقد نبودم همه ی انسانها خوب هستند ، دیگر حالم از هرچه انسان بود به هم می خورد. نمی توانستم خود را در دنیایی ببینم که آدمهایش با من چنین کردند.
یعنی به خودکشی فکر میکردی؟
برادرم پرستاری می خواند و کتابهای پزشکی در اتاق مان زیاد بود ، من و برادرم یک اتاق داشتیم . من از کودکی کمی هم مشکل قلبی داشتم وپروپرانول ( آتنولول) مصرف می کردم ، در کتاب های او خوانده بودم که اگر سیصد تا قرص پروپرانول را یک جا مصرف کنم قلبم می ایستد اما این برایم کافی نبود . می خواستم جوری بمیرم که هرگز برنگردم . می خواستم که غیر از قلبم، مغزم هم از کار بیافتد در کتاب های او خواندم که اگر ده عدد قرص آنتی هیستامین را یک جا بخورم در قسمتی از مغزم خون از جریان می ایستد و من مرگ مغزی می شوم . دو سه روزی بود که این کارها را برای خودم مرور می کردم تا این که روز آخر موقع برگشت از مدرسه ، رفتم داروخانه و داروها را گرفتم . شیفت صبح به مدرسه می رفتم و ظهر ها به خانه برمی گشتم. آمدم خانه و تمام وسایلم را مرتب کردم آخرین لحظه هارا در کنار یادگاری هایم از میلاد و معلم علومم می گذراندم. خیلی آرام شده بودم و آرامش خاصی داشتم . آرامش از یک اطمینان، اطمینان از یک حادثه به نام مرگ، به نام پایان.صبح که شد بلند شدم و طبق معمول لباس های مدرسه ام را پوشیدم ، رفتم آشپزخانه و یک پارچ آب و یک لیوان برداشتم . قرصها را باز کردم و دانه دانه شمردم تا کمتر از سیصد تا نخورم . اول یک مشت از قرصها را خوردم ولی بعد دیدم که نمی توانم بقیه را بخورم چون حالت تهوع دست می داد ، برای همین قرصها را در لیوان آب حل کردم و آن را نوشیدم . ده تا قرص آنتی هیستامین را هم خوردم و راهی مدرسه شدم.سرگیجه ی خاصی داشتم و می دانستم که خواهم مرد . برای همین دردی را حس نمی کردم ، اوایل کلاس بود که ناگهان تشنج کردم. از اینجا به بعد را خودم هم به یاد ندارم و اتفاقات را برایم تعریف کرده اند.تشنج کردم و روی زمین افتادم مرا به دفتر بردند و آب قند خوراندند اما دیدند که فایده ای ندارد دو نفر از همکلاسی هایم مرا تا خانه آوردند ، به خانه رسیدیم ، همین که خواهرم در را باز کرد من از هوش رفتم و دوباره تشنج کردم. بلافاصله مرا به بیمارستان منتقل کردند ، دو روز در کما بودم. ازین جا به بعد را در خاطر دارم . بعد از دو روز به هوش آمدم .
عکس العمل خانواده بعد از به هوش آمدنت چه بود؟
مادرم بالای تختم بود و بیشتر از هر کس دیگر به او احتیاج داشتم تا برایش گریه کنم . گویا به سختی توانسته بودند که داروهای مورد نیاز مرا فراهم کنند . ولی هیچ کدام شان مرا دعوا نکردند چیزی نمی گفتند ، اصلا یک بار هم به رویم نیاوردند که من خودکشی کرده ام ، دکتر به آنها گفته بود که دراین باره اصلا با من حرف نزنند تا وارد بحران روحی نشوم ، آنها هم حسابی ترسیده بودند و با من چنان رفتار می کردند که انگار من همان امیر سابقم . البته لطفشان به من بیشتر شده بود . خوشحال نبودم که برگشتم و بعد از آن روز چند بار دیگر هم به خودکشی فکر کردم .
چرا باز به خودکشی فکر می کردی ؟ مگر مسئله ی دیگری هم تو را آزار می داد ؟
تجاوز امید اولین تجاوزی نبود که به من شده بود ، امید فقط کاری کرد که پیمانه ی صبرم لبریز شود و خودم را بکشم.
یعنی قبل از او باز به تو تجاوز شده بود؟
بله ، دو سه ماه قبل از تجاوز امید ، برادرم نیز به من تجاوز کرده بود . ما با هم در یک اتاق بودیم و کنار هم می خوابیدیم. اوایل فقط لمس دستانش را بر بدنم حس میکردم و وقتی برمی گشتم ، خود را به خواب می زد ، اما کمی بعد بی محابا مرا لمس می کرد . من از همان ابتدا بدم می آمد تا این که بعد از دو سه بار که با او سکس داشتم و از ترس نمی توانستم به کسی چیزی بگویم ، دیدم که دیگر طرفم نمی آید. حالا دیگر نامزد کرده بود و من به دردش نمی خوردم. حسی بدی داشتم که مثل یک حیوان با من رفتار شده بود، حالا دیگر برای او یک آشغال بودم و این موضوع به شدت مرا مشغول خودش کرده بود که جریان امید پیش آمد و من خودکشی کردم.
رفتار برادرت با تو بعد از خودکشی ات چگونه بود؟
او بسیار ترسیده بود و من عذاب وجدان را در صورتش می دیدم . بسیار مضطرب بود و پشیمان ، چرا که خود را عامل خودکشی من می دانست . بعد از آن روز او همیشه حامی من بوده و هست و همیشه از نظر مالی و غیره کمکم می کند . بعد از خودکشی ام از او نفرت داشتم اما حالا با او مشکلی ندارم چون او بزرگترین حامی من است . جریان تجاوز او و امید را برای کسی تعریف نکردم حتی برای دکترم . با اینکه او خیلی از من سوال پرسید تا مرا گیر بیاندازد ولی باز نتوانست پی به مشکل واقعی ام ببرد. پنج سال تحت درمان بودم و انواع و اقسام داروها را مصرف می کردم. حدود یک سال است که دیگر هیچ قرصی را مصرف نمی کنم و به حالت عادی رسیده ام .
خودکشی در زندگی تو چه آثاری به جا گذاشت؟ فکر می کنی کار درستی کردی؟
خودکشی باعث شد که من پنج سال درجا بزنم و هیچ پیشرفتی نداشته باشم ، همواره قرص مصرف کنم و روز به روز ضعیف تر بشوم . استعدادهایم را از دست بدهم . من نوجوانی نکردم، من نوجوانی بودم که نوجوانی نکردم .نمی دانم کار درستی کردم یا نه ، اگر هر کس در آن موقعیت قرار بگیرد شاید بهترین راه خلاصی را خودکشی بداند . من به زندگی ِ پس از خودکشی فکر نمی کردم من فقط به مرگ می اندیشیدم . اگر کسی در نوجوانی به خاطر تجاوز خودکشی کرد ، من اورا با تمام وجودم درک می کنم اما کارش را رد یا تایید نمی کنم . فقط می توانم بگویم فشار روحی و عصبی به مرحله ای از اوج خود می رسد که انسان به هیچ چیز نمی تواند فکر کند جز خودکشی …
آیا باز امید و نادر را دیدی؟
تا دو سال پس ازین ماجرا اصلا وارد آن محله که آن پارک در آنجا بود نشدم و حتی وقتی از کنار آن هم عبور می کردم خیلی می ترسیدم اما بعد از دوسال وارد آن پارک شدم ولی نادر یا امید را دیگر هرگز ندیدم . فقط دوست داشتم اعلامیه ی مرگشان را بر روی دیوارها ببینم . در آن روزها از خدا فقط همین را می خواستم .
رابطه ات با برادرت چگونه است؟
او حالا یک دختر دارد و ما زیاد همدیگر را نمی بینیم ، فقط دورادور هوای مرا دارد و جویای حالم است. خواهرهایم هر سه ازدواج کرده اند و دو سالی می شود که من با پدر و مادرم تنها زندگی می کنیم .
چطور گرایش خود را قبول کردی؟
در آن پنج سال که منزوی شده بودم ، بیشتر وقتم را دراتاقم پای اینترنت می گذراندم و با جستجو در اینترنت به دنیایی از اطلاعات رسیدم و آنجا بود که خودم را به عنوان یک همجنسگرا قبول کردم و چه قدر بد بود که من دراین سنین باید متوجه گرایشم می شدم و هیچ راهنمایی برای من وجود نداشت . حالا دیگر خیلی راحت با دوستانم کامینگ اوت (آشکار سازی) می کنم و سعی می کنم که از شدت هوموفوبیای آنها بکاهم .
دراین سالها دوست پسر هم داشتی؟
بله دوست پسر هم داشتم و لحظات بسیار خوبی را با آنها سپری کردم وجود آنها در آن مراحل زندگی باعث شده بود که سینه ای برای سر گذاشتن و گریستن داشته باشم و با کسی صحبت کنم و از دردم بگویم . همان گریه ها بود که مرا نگه داشت وگرنه شاید دوباره خودکشی می کردم .
ممنون امیر جان که وقت با ارزشت را گذاشتی و برای مان از گذشته و خاطرات تلخ خود تعریف کردی . امیدواریم که این صحبت های تو باعث شود تا جلوی حتی یک تجاوز دیگر هم که شده گرفته شود. و اما سخن آخر؟
در آخر باید بگویم این چیزی نبود که من ِ همجنسگرا برای سرنوشتم انتخاب کرده باشم . آرزو دارم که روزی دنیا از هوموفوبیا خالی شود و همه با هر گرایشی که دارند بتوانند در کنار هم زندگی کنند.
می دانیم که بازگویی وقایع وحشتناکی مثل تجاوز ، و زنده کردن دوباره ی آن ، برای فردی که قربانی بوده است ، بسیار تلخ و درد آور است. از امیر عزیز متشکریم که این تلخی را به جان خرید و سرگذشت خود را برای مان بازگو کرد .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر